413 - برادرزادهملا نصر الدین
درزمان مکتب داری ملا، پدر یکی از شاگردان ظرفی پر از باقلا برای ملا فرستاد ملابرای اینکه شاگردان طمع در آن ننمایند، آنرا در طاقچه گذاشته سفارش کرد که به آندست نزنید چون فرستنده با من عداوت داشته و سَم در آن داخل کرده که مرا بکشد. بعداز ساعتی که ملا از مکتب بیرون رفت برادرزاده او که مبصر شاگردان بود، بچه ها راجمع کرده گفت: ملا برای اینکه ما دست به باقلا نزنیم این دروغ را ساخته ورنه باقلالذیذ هیچ چیزی ندارد. شاگردن گفتند: اگر ملا بیاید و موًاخذه کند. برادرزاده ملاگفت: شما نترسید. گناه را من به گردن می گیرم. باقلا را آوردند و خوردند و سهمبرادرزاده ملا را دو برابر دادند که جواب ملا را بدهد. او هم قلم تراش ملا راآورده شکست و چون ملا به مکتب برگشت و قلم تراش را شکسته یافت پرسید: کدامیک ازشما ها قلم تراش مرا شکسته اید؟ برادرزاده اش پیش آمده گفت: من خواستم قلمم رابتراشم قلم تراش شکست. از ترس شما خواستم خودم را بکشم. چون دستم به چیزی نرسیدناچار کلمه شهادت را گفته تمام باقلا های سَم دار را خوردم تا از موًاخذه راحت شوماما از بخت بد تا به حال نمرده ام. ملا فهمید که چطور فریبش داده اند و گفت:اتفاقا که تو برادرزاده من هستی. برو بنشین ولی سعی کن اقلا" خودت از ملائی من بهره ببری نه اینکه نتیجه زحمتت نصیب دیگران شود.
درباره این سایت