423 - مرضخستگی ملا نصر الدین
ملابا رفیقش از شهر خارج شده به شهر دیگری می رفتند. هنوز نیم فرسخ نرفته بودند که ملااز خر فرود آمده گفت: خسته شدم. خوبست از ده روبرو فکر غذائی بکنیم. رفیقش گفت: توبرو گوشت بخر بیاور تا من بپزم. ملا گفت: من خسته ام این زحمت را خودت بکش. رفیقملا رفته گوشت را خریده و آورد. او ملا را که خوابیده بود، صدا کرد و گفت: من گوشترا آوردم. برخیز آتش روشن کرده آن را کباب کن. ملا گفت: من خسته ام به علاوه کبابکردن هم بلد نیستم. رفیقش کباب را پخته گفت: لااقل بر خیز از چشمه آب بیاور. ملاگفت: من هر چه می گویم خسته ام باور نمی کنی. این زحمت را هم خودت بکش. رفیقش آب همآورد. آنوقت ملا را صدا کرده گفت: بلند شو غذا بخور. ملا گفت: چند تکلیف را ازخستگی رد کرده ام دیگر خجالت می کشم این یکی را هم عذر بخواهم. پس برخاسته با عجلهتمام به خوردن پرداخت.
درباره این سایت