421 - ملا نصر الدینو خرس
ملابرای هیزم کندن به جنگل رفته بود. از دور خرسی می امد. ملا ترسیده از درخت گلابی بالارفته منتظر شد که خرس رد شود و او فرود آید. اتفاقا خرس به آنجا رسید و برای چیدن گلابی از درخت بالا رفت. ملا از ترس هر شاخه که خرس بالا می امد او به شاخه بالا ترمی رفت ولی خرس به چیدن و خوردن گلابی مشغول بوده توجهی به او نداشت. چند مرتبه خرس گلابی چیده و با دست بلند کرد. ملا تصور کرد که به او تعارف می نماید. پس فریاد کرد.من نمی خورم. خرس که ملتفت نبود، از شنیدن صدای ملا ترسیده از درخت به پائین افتادهو مرد. ملا از ترس از درخت پائین نیامد. شب شد و تا صبح بر فراز درخت ماند. صبح ازدرخت پائین آمده و جسد خرس را دید. پوست آنرا کنده با خود به شهر برد. مردم کهتصور می کردند ملا به شکار خرس رفته و موفق گردیده هر یکی به نوعی شجاعت او راتوصیف می نمودند. او هم ظاهرا به روی خود نیاورده باد می کرد ولی در باطن به ریش آنهامی خندید
درباره این سایت